چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۷:۴۷
۰ نفر

داستان> مینو همدانی‌زاده: چشماش برق زد. گل از گلش شکفت. همون چیزی بود که می‌خواست. بالأخره پیداش کرد، تنها چیزی که از خونه‌ی قدیمی و بابابزرگ تو ذهنش حک شده بود. لالایی به یاد ماندنی!

همونی که می‌خواستم

حرف نداشت. حتی جاش‌رو هم تو اتاق نشون کرده بود. از خیلی وقت پیشا. درست روبه‌روی تخت‌خوابش. تا وقتی بیدار می‌شه اولین چیزی که چشمش بهش می‌افته اون باشه.

یه کلبه‌ی چوبی، پاندول ظریف و پرنده‌ی کوچولویی که سرساعت از دریچه می‌اومد بیرون و کوکو... می‌کرد.

چند‌روزی می‌شد که کارش زیر‌و‌رو کردن کارتون‌های قدیمی انبار بود.

حالا جلوش بود. درست روبه‌روی تختش، زنجیر رو کشید و کوکش کرد!

تیک‌تاک! تیک‌تاک! تیک‌تاک!....

سرساعت چشم به دریچه‌ی کوچیک دوخت. پرنده کوچولو بیرون جست، اما آرام و بی‌صدا.

انگار آوازش رو تو خونه‌ی بابابزرگ جا گذاشته بود، برای همیشه!

کد خبر 247205
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز